چند حکایت از گلستان

در این بخش می تونید سخنان بزرگان رو در زمینه های مختلف بخونید
موضوع جدید ارسال پست
sahel
حق آبو گِل داره!
حق آبو گِل داره!
پست: 1958
تاریخ عضویت: دوشنبه 27 مرداد 1382, 12:00 am
محل اقامت: فارس / لارستان
تشکر کرده: 4 دفعه
تماس:

چند حکایت از گلستان

پست توسط sahel »

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :
ماری تو، که هر که ببینی، بزنی یا بوم، که هر کجا نشینی، بکنی.
*
زورت ارپیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت او درهم کشید و بر او التفات نکرد. تا شبی که آتش مطبح در انبان هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقا، همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همی گفت : ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟
گفت : از دل درویشان!
حذر کن ز درد درون های ریش
که ریش درون عاقبت سر کند
به هم برمکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم برکند

--

با طایفه ی بزرگان به کشتی در نشسته بودم. زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که : بگیر این هر دوان را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم.
ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد. گفتم : بقیت عمرش نمانده بود. از این سبب، در گرفتن او تاخیر کرد و در آن دگر تعجیل.
ملاح بخندید و گفت : آنچه تو گفتی یقین است و دگر، میل به رهانیدن این بیش تر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و از دست آن دگر، تازیانه ای خورده بودم در طفلی.
گفتم : صدق الله، من عَمَل ِ صالحاً فـَلـِنـَفسِهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها
تا توانی درون کس مخراش
کاندر این راه خارها باشد
کار درویش مستمند بر آر
که تو را نیز کارها باشد

--

عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز کردی. صحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نان بخوردی و بخفتی، بسیار از این فاضل تر بودی.
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علت آن
که پری از طعام تا بینی

--

توانگر زاده ای را دیدم، بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که : صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین، و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه در او به کار برده، به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده.
درویش پسر، این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ های گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده بُوَد.


! There is no finish Line !
mahdyar
چشم و چراغ سایت
چشم و چراغ سایت
پست: 2032
تاریخ عضویت: شنبه 21 آبان 1384, 12:00 am
محل اقامت: عيبي يخ‌دي‌بابا
تشکر کرده: 2 دفعه
تشکر شده: 2 دفعه

حکايتی دیگر از گلستان

پست توسط mahdyar »

تصویر

حکايتی دیگر

در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز

ملک پرسيد: اين اسير چه مى گويد؟
يكى از وزيران نيک محضر گفت : ای خداوند همی گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.وزير ديگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشايد در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن.اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت . ملک روی ازين سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای اين بر خبثی . چنانكه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز
هر كه شاه آن كند كه او گويد

حيف باشد كه جز نكو گويد

و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نبشته بود:

جهان اى برادر نماند به كس

دل اندر جهان آفرين بند و بس

مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت

كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت

چو آهنگ رفتن كند جان پاك

چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
موضوع جدید ارسال پست

بازگشت به “سخنان بزرگان”