داستان كوتاه آزاد مرد

داستان های کوتاه و خواندی خود را در این انجمن مطرح کنید
موضوع جدید ارسال پست
boriya
کاربر جدید
کاربر جدید
پست: 2
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مرداد 1388, 12:00 am
تشکر شده: 2 دفعه
تماس:

داستان كوتاه آزاد مرد

پست توسط boriya »

آزاد مرد
از گندم زار كه زير نور بي رمق غروب رنگي اسرار آميز به خود گرفته بود گذشت. از تپه هاي لخت وعور رد شد تا توانست دودي را كه با كرشمه وناز از دود كش خانه هاي ده بيرون مي آمد ببيند .آرام وبا احتياط از چپر هاي حسينعلي گذشت همان جا پشت چپرها كه بچه ها كار خود را مي كردند نشست ومنتظر ماند . چا ره اي نداشت بايد بوي تند ادرار را تحمل مي كرد .نبايد مي گذاشت كسي ببيندش ،با اين كه سالها بود توبه كرده بود ولي هنوز مردم او را به چشم يك دزد نگاه مي كردند .خورشيد كه پشت تپه هاي لخت و عور خاموش شد ،بلند شد .خزيد بين بوته هاي جارو كه حسينعلي كاشته بود از كنار درختان ميوه رد شد دست ماليد به تنه ي درخت دارچين كه عطرش فضا را پر كرده بود از حياط عمو سخاوت گذشت مشكلي نبود پير مرد سالها بود كه نمي ديد خواست بايستد وسلامي عرض كند ولي يادش آمد تنها بز پير مرد را دزديده بود در دل به خود لعنت فرستاد ولي پير مرد انگاري كه با خود ميزد بدون اين كه سر بلند كند آرام گفت:من كه گذشتم خدا ازم بگذره به حق پنج تن . مراد ايستاد نگاهي به كله ي بي موي پيرمرد انداخت و به گردنش كه از هميشه كج تر به نظر مي رسيد وبه چشمان كه از همه ي چشمها بينا تر بود .
خود را به ديوار خانه ي هاشم آويخت به زحمت خود را بالا كشيد .خميده خميده رسيد به ايوان ، بي صدا پايين پريد .سگ خانه گوشهايش را جنباد ودر خود غريد بلند شد آماده ي حمله، ولي اين بارهم هاشم بود كه به دادش رسيد صدايي دو رگه داشت:بشين حيوان . وآرام ادامه داد شب عاشوراست ؛آمدي دزدي .مراد بي توجه از دالان كنار خانه رد شد رسيد پشت مستراح پرويز كه سرو صدا راه انداخته بود باز . خنده اش گرفت.
بدون ترس از كنار سگ هاي در خانه ي بي بي بتول گذشت .بويش را مي شناختند . بي بي را دوست داشت وهمو بود كه گفته بود: خالو مراد خدا غريب و آشنا سرش نمي شه ،توبه كن . ومراد بود كه گريسته بود .
نه فقط براي خودش بلكه براي واژه ي غريب بي بي بتول . وديگر هيچ نگفت خاموش شد ودر خود فرو رفت
مراد تكيه داد به ديوار كاه گل كه مرطوب بود وچه عطر خوشي داشت با خود زمزمه كرد: هاي روزگار غريب كش چه مي شد مي ذاشتي بره بين ايلش بميره . بسته ي سيگار خود را بيرون كشيد و يكي را آتش زد .ادامه داد :آره خدا غريب وآشنا سرش نمي شه بي بي بعد بي صدا گريست. و چه كسي غريب تر از او بود كه خدا را فراموش كرده بود.
شب شب عاشورا بود سرما كمكش مي كرد كسي در كوچه ها نبود . داشت به بي بي فكر مي كرد و به چادر نمازش كه بوي گلاب مي داد كه خود را رو به روي در چوبي ملا حسن يافت . آرام آويز سرد را در دست گرفت چند بار به در كوفت از شيار در نگريست به مرد بلند قامتي كه مي آمد نور فانوس صورتش را روشن كرده بود چشمان درشت و سياه ملا حسن قلب مراد را آرام كرد .
ملا در را گشود فانوس را بالا گرفت( نور تمام وجود مراد را روشن كرده بود). مراد بي سلام خود را به آغوش ملا حسن سپرد.
ناليد :ملا مهمان نا خوانده نمي خواي ؟
ملا حسن تبسمي كرد :مهمان حبيب خداست خوانده ونا خوانده نداره.
استكان چايي جلوي مراد بود وتبسم بر لبهاي ملا حسن .مراد نگاهي به اتاق انداخت همه چيز همان طور بود كه چند سال پيش بود همان فرشها و همان چراغهاي پايه بلند وكرسي وهمان گرماي شرم.
مراد گفت چيزي تغيير نكرده ملا ، هماني كه بودي ملا جواب داد: مگر ميشه مراد همه چيز تغيير مي كنه اسباب دنيا كهنه تر ميشن ادما پير تر .قليان را جلوي مراد گذاشت .ادامه داد : چه شد آمدي آن هم اين شب شب عاشورا. نكند توبه شكستي. ترسي سراسر وجودش را گرفت:نه ،به خدا سوگند كه ملا حرفش را بريد :قسم نمي خواد حرفت قبول.
-آمده ام برايم روضه بگويي روضه ي مولا را .
سكوت سنگيني فضا را پر كرد .مراد سكوت را شكست: دلم گرفته ملا حسن دلم قد يه دنيا گرفته مي خواهم برم لاهيجان پيش خواهر ناتنيم، طوبي .
-چرا لاهيجان. _آنجا كسي نمي شناسدم مي رم بلكه سرو سامان گرفتم .
اون جا كارهم هست مي رم كار مي كنم زن مي گيرم سر به راه مي شم، به خدا .وآرام تر ادامه داد :بلكه خدا هم منو ببخشه وسكوت كرد.
صداي ملا كه روضه مي گفت سكوت وسيا هي شب را شكست
م.و.شاهعلي


sofia_loren
مدیریت تالارگفتمان
مدیریت تالارگفتمان
پست: 2836
تاریخ عضویت: شنبه 26 آذر 1384, 12:00 am
تشکر کرده: 13 دفعه
تشکر شده: 8 دفعه

پست توسط sofia_loren »

من عاشق داستان كوتاهم ... :)
...
موضوع جدید ارسال پست

بازگشت به “داستان کوتاه”