داستانك
-
- فروم باز
- پست: 1977
- تاریخ عضویت: دوشنبه 30 بهمن 1385, 12:00 am
- محل اقامت: تالار گفتمان
- تشکر کرده: 3 دفعه
- تشکر شده: 13 دفعه
- تماس:
داستان كودك وخداي بزرگ
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: “ میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خداوند پاسخ داد: “ از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:“ من چطورمیتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم.”
خداوند او را نوازش کرد و گفت: “ فرشته تو زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “ وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟” اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: “ فرشتهات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.” کودک سرش را برگرداند و پرسید: “ شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟” - فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: “ اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.” خداوند لبخند زد و گفت: “ فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده میشد. کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: “ خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشتهام را به من بگو.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “ نام فرشتهات اهمیتی ندارد. به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی.
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: “ میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خداوند پاسخ داد: “ از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:“ من چطورمیتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم.”
خداوند او را نوازش کرد و گفت: “ فرشته تو زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “ وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟” اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: “ فرشتهات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.” کودک سرش را برگرداند و پرسید: “ شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟” - فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: “ اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.” خداوند لبخند زد و گفت: “ فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده میشد. کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: “ خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشتهام را به من بگو.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “ نام فرشتهات اهمیتی ندارد. به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی.
-
- کاربر فعال
- پست: 141
- تاریخ عضویت: دوشنبه 10 دی 1386, 12:00 am
- محل اقامت: mashhad
- تماس:
-
- فروم باز
- پست: 1977
- تاریخ عضویت: دوشنبه 30 بهمن 1385, 12:00 am
- محل اقامت: تالار گفتمان
- تشکر کرده: 3 دفعه
- تشکر شده: 13 دفعه
- تماس:
مهمان
پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟» خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.
پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.
پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟»
خدا جواب داد:« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رویم بستی!»
پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟» خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.
پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.
پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟»
خدا جواب داد:« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رویم بستی!»
-
- کاربر جدید
- پست: 29
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 22 شهریور 1386, 12:00 am
- محل اقامت: شیراز
- تشکر شده: 1 دفعه
از خودمان شروع کنیم
مطلب زیر روی سنگ قبر در یکی از گورستان های انگلستان حک شده است:
زمانی که فارغ البال بودم و تخیلاتم حد وحصری نداشت رویای دگرگون کردن گیتی را در سر میپروراندم.
بزرگتر و عاقلتر که شدم کاشف بعمل آوردم که گیتی دگرگون نخواهد شدو به همین خاطر تا حدی کوتاه آمدم و تصمیم گرفتم که کشورم را دگرگون کنم.
اما آن هم استوار و تغییرناپذیر می نمود.
به سن میانسالی که رسیدم پس ازپشت سر گذاشتن آخرین تلاش نافرجامم راضی به دگرگونی و ایجاد تحول در نزدیکترین افراد به خود یعنی خانواده ام شدم.
و حالا که در بستر مرگ هستم بناگاه تشخیص می دهم که اگر قبل از هر کس خودم را تغییر داده بودم می توانستم به مثابه الگويی باعث تحول خانواده ام بشوم و در سایه تشویق و اندیشهُ خوب آنان وسیله ای باشم برای پیشرفت کشورم شاید هم کسی چه می داند وسیله ای برای دگرگون ساختن گیتی.
لاادری
مطلب زیر روی سنگ قبر در یکی از گورستان های انگلستان حک شده است:
زمانی که فارغ البال بودم و تخیلاتم حد وحصری نداشت رویای دگرگون کردن گیتی را در سر میپروراندم.
بزرگتر و عاقلتر که شدم کاشف بعمل آوردم که گیتی دگرگون نخواهد شدو به همین خاطر تا حدی کوتاه آمدم و تصمیم گرفتم که کشورم را دگرگون کنم.
اما آن هم استوار و تغییرناپذیر می نمود.
به سن میانسالی که رسیدم پس ازپشت سر گذاشتن آخرین تلاش نافرجامم راضی به دگرگونی و ایجاد تحول در نزدیکترین افراد به خود یعنی خانواده ام شدم.
و حالا که در بستر مرگ هستم بناگاه تشخیص می دهم که اگر قبل از هر کس خودم را تغییر داده بودم می توانستم به مثابه الگويی باعث تحول خانواده ام بشوم و در سایه تشویق و اندیشهُ خوب آنان وسیله ای باشم برای پیشرفت کشورم شاید هم کسی چه می داند وسیله ای برای دگرگون ساختن گیتی.
لاادری
-
- مدیریت تالارگفتمان
- پست: 2836
- تاریخ عضویت: شنبه 26 آذر 1384, 12:00 am
- تشکر کرده: 13 دفعه
- تشکر شده: 8 دفعه
-
- مدیریت تالارگفتمان
- پست: 2836
- تاریخ عضویت: شنبه 26 آذر 1384, 12:00 am
- تشکر کرده: 13 دفعه
- تشکر شده: 8 دفعه
احساسات و عشق
روزي روزگاري در جزيره اي دور افتاده، تمام احساسها کنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي کردند. خوشبختي، پولداري، عشق، دانايي، صبر، غم، ترس، و ... هر کدام به روش خود مي زيستند تا اينکه يه روز دانايي به همه گفت:
هرچه زودتر اين جزيره را ترک کنين، زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهد گرفت و اگر بمانيد غرق مي شويد تمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را از انبار خونه شون بيرون آوردند و تعميرش کردند و پس از عايق کاري و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه که رسيد همه چيز از يک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدري خراب شد که همه به سرعت سوار قايقها شدند و پاروزنان جزيره رو ترک کردند. در اين ميان، ”عشق“ هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره، متوجه حيوانات جزيره شد که همگي به کنار ساحل آمده بودند و ”وحشت“ را نگه داشته بودند و نمي گذاشتند که او سوار بر قايقش شود."عشق“ سريعا برگشت و قايقش را به همه ي حيوانها و ”وحشتِ“ زنداني شده توسط آنها سپرد. آنها همگي سوار شدند و ديگر جايي براي ”عشق“ نماند. قايق رفت و ”عشق“ تنها در جزيره ماند جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مي رفت و ”عشق“ تا زير گردن در آب فرو رفته بود. او نمي ترسيد زيرا ”ترس“ جزيره را ترک کرده بود. اما نياز به کمک داشت.
فرياد زد و همه ي احساسها کمک خواست. اول کسي جوابش را نداد. در همان نزديکيها، قايق دوستش”پولداري“ را ديد و گفت: ”پولداري“ عزيز، به من کمک کن؟
پولداري“ گفت: متاسفم، قايق من پر از پول و شمش و طلاست و جاي خالي ندارد.
“ عشق“ رو به سوي قايق ”غرور“ کرد و گفت: مرا نجات ميدهي؟
“ غرور“ پاسخ داد: ”هرگز، تو خيسي و مرا خيس مي کني“
عشق“ رو به سوي ”غم“ کرد و گفت: اي ”غم“ عزيز، مرا نجات بده“
اما ”غم“ گفت: متاسفم ”عشق“ عزيز، من اونقدر غمگينم که يکي بايد بياد و خودمو نجات بده
در اين بين ”خوشگذراني“ و ”بيکاري“ از کنار عشق گذشتند، ولي عشق هرگز از آنها کمک نخواست از دور ”شهوت“ را ديد و به او گفت:
شهوت عزيز، من را نجات ميدي؟ شهوت پاسخ داد: هرگز .... برو به درک ..... سالها منتظر اين لحظه بودم که تو بميري! ... حالا بيام نجاتت بدم؟
عشق که نمي تونست ”نااميد“ باشه، رو به سوي خدا
کرد و گفت: خدايا... منو نجات بده ناگهان صدايي از دور به گوشش رسيد که فرياد مي زد: نگران نباش من دارم به کمکت مي آيم عشق آنقدر آب خورده بود که ديگه نمي توانست روي آب خودش را نگه دارد و بيهوش شد پس از به هوش آمدن، با تعجب خودش را در قايق ”دانايي“ يافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دريا آرامتر از هميشه. جزيره آرام آرام داشت از زير هجوم آب بيرون مي آمد،
زيرا امتحان نيت قلبي احساسها ديگه به پايان رسيده بود عشق برخاست. به ”دانايي“ سلام کرد و از او تشکر نمود دانايي پاسخ سلامش را داد و گفت: من ”شجاعتش“ را نداشتم که به سمت تو بيايم. شجاعت هم که قايقش دور از من بود، نمي توانست براي نجات تو راهي پيدا کند. پس مي بيني که هيچکدام از ما تو را نجات نداديم! يعني اتحاد لازم را بدون تو نداشتيم. تو حکم فرمانده بقيه ي احساسها را داري عشق“ با تعجب گفت: پس اون صدا کي بود که بمن گفت براي نجات من مي آد؟"
دانايي گفت: او زمان بود عشق با تعجب! گفت: زمان؟ دانايي لبخندي زد و پاسخ داد: بله، ”زمان“....
چون اين فقط ”زمان“ است که لياقتش را دارد تا بفهمد که ............ ”عشق“ چقدر بزرگ است
روزي روزگاري در جزيره اي دور افتاده، تمام احساسها کنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي کردند. خوشبختي، پولداري، عشق، دانايي، صبر، غم، ترس، و ... هر کدام به روش خود مي زيستند تا اينکه يه روز دانايي به همه گفت:
هرچه زودتر اين جزيره را ترک کنين، زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهد گرفت و اگر بمانيد غرق مي شويد تمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را از انبار خونه شون بيرون آوردند و تعميرش کردند و پس از عايق کاري و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه که رسيد همه چيز از يک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدري خراب شد که همه به سرعت سوار قايقها شدند و پاروزنان جزيره رو ترک کردند. در اين ميان، ”عشق“ هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره، متوجه حيوانات جزيره شد که همگي به کنار ساحل آمده بودند و ”وحشت“ را نگه داشته بودند و نمي گذاشتند که او سوار بر قايقش شود."عشق“ سريعا برگشت و قايقش را به همه ي حيوانها و ”وحشتِ“ زنداني شده توسط آنها سپرد. آنها همگي سوار شدند و ديگر جايي براي ”عشق“ نماند. قايق رفت و ”عشق“ تنها در جزيره ماند جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مي رفت و ”عشق“ تا زير گردن در آب فرو رفته بود. او نمي ترسيد زيرا ”ترس“ جزيره را ترک کرده بود. اما نياز به کمک داشت.
فرياد زد و همه ي احساسها کمک خواست. اول کسي جوابش را نداد. در همان نزديکيها، قايق دوستش”پولداري“ را ديد و گفت: ”پولداري“ عزيز، به من کمک کن؟
پولداري“ گفت: متاسفم، قايق من پر از پول و شمش و طلاست و جاي خالي ندارد.
“ عشق“ رو به سوي قايق ”غرور“ کرد و گفت: مرا نجات ميدهي؟
“ غرور“ پاسخ داد: ”هرگز، تو خيسي و مرا خيس مي کني“
عشق“ رو به سوي ”غم“ کرد و گفت: اي ”غم“ عزيز، مرا نجات بده“
اما ”غم“ گفت: متاسفم ”عشق“ عزيز، من اونقدر غمگينم که يکي بايد بياد و خودمو نجات بده
در اين بين ”خوشگذراني“ و ”بيکاري“ از کنار عشق گذشتند، ولي عشق هرگز از آنها کمک نخواست از دور ”شهوت“ را ديد و به او گفت:
شهوت عزيز، من را نجات ميدي؟ شهوت پاسخ داد: هرگز .... برو به درک ..... سالها منتظر اين لحظه بودم که تو بميري! ... حالا بيام نجاتت بدم؟
عشق که نمي تونست ”نااميد“ باشه، رو به سوي خدا
کرد و گفت: خدايا... منو نجات بده ناگهان صدايي از دور به گوشش رسيد که فرياد مي زد: نگران نباش من دارم به کمکت مي آيم عشق آنقدر آب خورده بود که ديگه نمي توانست روي آب خودش را نگه دارد و بيهوش شد پس از به هوش آمدن، با تعجب خودش را در قايق ”دانايي“ يافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دريا آرامتر از هميشه. جزيره آرام آرام داشت از زير هجوم آب بيرون مي آمد،
زيرا امتحان نيت قلبي احساسها ديگه به پايان رسيده بود عشق برخاست. به ”دانايي“ سلام کرد و از او تشکر نمود دانايي پاسخ سلامش را داد و گفت: من ”شجاعتش“ را نداشتم که به سمت تو بيايم. شجاعت هم که قايقش دور از من بود، نمي توانست براي نجات تو راهي پيدا کند. پس مي بيني که هيچکدام از ما تو را نجات نداديم! يعني اتحاد لازم را بدون تو نداشتيم. تو حکم فرمانده بقيه ي احساسها را داري عشق“ با تعجب گفت: پس اون صدا کي بود که بمن گفت براي نجات من مي آد؟"
دانايي گفت: او زمان بود عشق با تعجب! گفت: زمان؟ دانايي لبخندي زد و پاسخ داد: بله، ”زمان“....
چون اين فقط ”زمان“ است که لياقتش را دارد تا بفهمد که ............ ”عشق“ چقدر بزرگ است
...
-
- کاربر فعال
- پست: 141
- تاریخ عضویت: دوشنبه 10 دی 1386, 12:00 am
- محل اقامت: mashhad
- تماس:
اوايل خواهرم را مسخره مي كرد.به سوفيا مي گفت خرگوش سوفي.
گمانم به خاطر اين بود كه سوفيا موهاش را-عينهو دو خرگوش-روي سرش گره مي زد.
يا شايد به خاطر دندان هاي جلو يي سوفيا عين دندان خرگوش ها بزرگ بود.اما بعد عاشق سوفيا شد.حتي نامه ي عاشقانه اي به من داد تا
بدهم به سوفيا.سوفيا نامه اش را نخوانده پاره كرد و كاغذ پاره ها را از توي پنجره ريخت پايين.بعد از آن بالا فرياد زد:((خفه شو و برو گم شو!))
غروب يكشنبه اي بود.حالا غروب هر يكشنبه مي آيد اين جا و چند ساعتي مي نشيند روي دوچرخه اش و بعد مي رود.
مي گويد دل اش مي خواهد سوفيا يك بار- تنها يك بار- باز هم آن پنجره را باز كند و به او بگويد خفه شو و برو گم شو ! مي گويد ديگر هيچ چيز را
مثل آن خفه شو و برو گم شو !دوست ندارد.داده است با خط زيبايي در تابلو يي برايش نوشته اند خفه شو و برو گو شو! مي گويد تابلو را كوبيده
است به ديوار اتاقش .پدرم مي گويد پاك مشاعرش را از دست داده است.من نمي دانم مشاعر يعني چه اما خوب مي دانم مدت ها است
سوفيا از اين جا رفته و ديگر هم بر نمي گردد.يعني چهار سال پيش كه من تازه رفته بودم مدرسه با يك راننده تاكسي عروسي كردو رفت
جنووا.حالا ما به او عادت كرده ايم.يعني وقتي غروبي او را روي دوچرخه اش مي بينيم كه به ديوار تكيه داده يادمان مي آيد يك شنبه است.
گمانم به خاطر اين بود كه سوفيا موهاش را-عينهو دو خرگوش-روي سرش گره مي زد.
يا شايد به خاطر دندان هاي جلو يي سوفيا عين دندان خرگوش ها بزرگ بود.اما بعد عاشق سوفيا شد.حتي نامه ي عاشقانه اي به من داد تا
بدهم به سوفيا.سوفيا نامه اش را نخوانده پاره كرد و كاغذ پاره ها را از توي پنجره ريخت پايين.بعد از آن بالا فرياد زد:((خفه شو و برو گم شو!))
غروب يكشنبه اي بود.حالا غروب هر يكشنبه مي آيد اين جا و چند ساعتي مي نشيند روي دوچرخه اش و بعد مي رود.
مي گويد دل اش مي خواهد سوفيا يك بار- تنها يك بار- باز هم آن پنجره را باز كند و به او بگويد خفه شو و برو گم شو ! مي گويد ديگر هيچ چيز را
مثل آن خفه شو و برو گم شو !دوست ندارد.داده است با خط زيبايي در تابلو يي برايش نوشته اند خفه شو و برو گو شو! مي گويد تابلو را كوبيده
است به ديوار اتاقش .پدرم مي گويد پاك مشاعرش را از دست داده است.من نمي دانم مشاعر يعني چه اما خوب مي دانم مدت ها است
سوفيا از اين جا رفته و ديگر هم بر نمي گردد.يعني چهار سال پيش كه من تازه رفته بودم مدرسه با يك راننده تاكسي عروسي كردو رفت
جنووا.حالا ما به او عادت كرده ايم.يعني وقتي غروبي او را روي دوچرخه اش مي بينيم كه به ديوار تكيه داده يادمان مي آيد يك شنبه است.
-
- حق آبو گِل داره!
- پست: 1958
- تاریخ عضویت: دوشنبه 27 مرداد 1382, 12:00 am
- محل اقامت: فارس / لارستان
- تشکر کرده: 4 دفعه
- تماس:
دختر به پیرمرد روی صندلی و پرندهی كوچك درون قفس و كاغذهای فال نگاه میكند و نزدیك میشود.
ـ آقا، اگه پرندهات فال ور نداشت یعنی چه؟
ـ ور میداره.
ـ اگه ور نداشت؟
ـ اگر ور نداشت حتماً طرف فال نداره.
ـ اگه پرندهات تشنهاش بشه چی میدی بهش؟
ـ تو تشنهات بشه ، چی میخوری؟
ـ من آب میخورم، اما وقتیایی كه تو بیمارستانم خانم پرستار بهم آب نمیده، میگه! اگه بخوری میمیری!
ـ ولی پرنده من آب میخوره.
ـ اگه یه روز بمیره چی كارش میكنی؟
ـ اوه، چه حرفایی میزنی بچه، من از اینها زیاد دارم تا الان چهارتاش مرده. این یكی هم مردنیه؛ قیافهاش را ببین.
دختر به داروخانه نگاه میكند. مادرش از داخل داروخانه میپاییدش و با اشاره میگوید كه از جایش تكان نخورد.
پیرمرد میگوید: حالا چی میگی، فال بگیرم یا نه؟
ـ اگه پول داشتم میگرفتم
ـ تو چقدر اگه اگه میگی بجه؟
ـ مامانم میگه ارثیه...بابام هم میگفت: مامانم میگه... اگه مامانم بیاد بهم یه فال می دی؟
ـ مامانت كجاست؟
ـ رفته دواهام رو بگیره
ـ مگه تو دوا میخوری؟
ـ اگه نخورم میمیرم، دكتر میگه.
ـ بیا بگیر، بیا پول نمیخواد...
ـ اگه مامانم هم بیاد پول نمیگیری؟
ـ اگه مامانت بیاد پول میگیرم.
دختر به پرنده نگاه میكند، افتاب به پرهای طلایی رنگ پرنده میتابد، انگشتش را به میله نزدیك میكند، پرنده نگاه میكند.
ـ اگه یه روز بخواد بره میزاری بره؟
ـ اینا « دست دونه» خوردهن دختر؛ اگه آدما نباشن اینا میمیرن.
ـ اگه بیمره باید چالش كنی؟! اگه منم بمیرم مامانم چالم میكنه؟
مادر با بستهای دارو از داروخانه بیرون میآید و میگوید: بریم.
دختر خیره به پرنده، میگوید: مامان یه فال میخری؟
ـ فال دونهای چند آقا؟
ـ صد تومن آبجی.
زن اسكناسی از كیف بیرون میآورد و به مرد میدهد و دختر میگوید:
اگه هرچی بگم جوابش رو میگه؟
ـ این صد تومن هم كه پارهاست آبجی ...
دختر چشمهایش را میبندد. تیغهی آفتاب، روی صورتش خط میكشد، حالا حلقههای قرمز رنگی دور چشمهای مادرش پیدا ست.
پرنده نوك میزند و پاكت فال را بالا میآورد، دختر پاكت را باز میكند، مادرش بلند میخواند:
اگر غمی داری برطرف شود، اگر حاجتی داری برآورده شود، اگر مسافری داری در راه است...
دخترك به مادرش میگوید: « اگه» گفتنهاش ممكنه مث من ارثی باشه...نه مامان؟
ـ آقا، اگه پرندهات فال ور نداشت یعنی چه؟
ـ ور میداره.
ـ اگه ور نداشت؟
ـ اگر ور نداشت حتماً طرف فال نداره.
ـ اگه پرندهات تشنهاش بشه چی میدی بهش؟
ـ تو تشنهات بشه ، چی میخوری؟
ـ من آب میخورم، اما وقتیایی كه تو بیمارستانم خانم پرستار بهم آب نمیده، میگه! اگه بخوری میمیری!
ـ ولی پرنده من آب میخوره.
ـ اگه یه روز بمیره چی كارش میكنی؟
ـ اوه، چه حرفایی میزنی بچه، من از اینها زیاد دارم تا الان چهارتاش مرده. این یكی هم مردنیه؛ قیافهاش را ببین.
دختر به داروخانه نگاه میكند. مادرش از داخل داروخانه میپاییدش و با اشاره میگوید كه از جایش تكان نخورد.
پیرمرد میگوید: حالا چی میگی، فال بگیرم یا نه؟
ـ اگه پول داشتم میگرفتم
ـ تو چقدر اگه اگه میگی بجه؟
ـ مامانم میگه ارثیه...بابام هم میگفت: مامانم میگه... اگه مامانم بیاد بهم یه فال می دی؟
ـ مامانت كجاست؟
ـ رفته دواهام رو بگیره
ـ مگه تو دوا میخوری؟
ـ اگه نخورم میمیرم، دكتر میگه.
ـ بیا بگیر، بیا پول نمیخواد...
ـ اگه مامانم هم بیاد پول نمیگیری؟
ـ اگه مامانت بیاد پول میگیرم.
دختر به پرنده نگاه میكند، افتاب به پرهای طلایی رنگ پرنده میتابد، انگشتش را به میله نزدیك میكند، پرنده نگاه میكند.
ـ اگه یه روز بخواد بره میزاری بره؟
ـ اینا « دست دونه» خوردهن دختر؛ اگه آدما نباشن اینا میمیرن.
ـ اگه بیمره باید چالش كنی؟! اگه منم بمیرم مامانم چالم میكنه؟
مادر با بستهای دارو از داروخانه بیرون میآید و میگوید: بریم.
دختر خیره به پرنده، میگوید: مامان یه فال میخری؟
ـ فال دونهای چند آقا؟
ـ صد تومن آبجی.
زن اسكناسی از كیف بیرون میآورد و به مرد میدهد و دختر میگوید:
اگه هرچی بگم جوابش رو میگه؟
ـ این صد تومن هم كه پارهاست آبجی ...
دختر چشمهایش را میبندد. تیغهی آفتاب، روی صورتش خط میكشد، حالا حلقههای قرمز رنگی دور چشمهای مادرش پیدا ست.
پرنده نوك میزند و پاكت فال را بالا میآورد، دختر پاكت را باز میكند، مادرش بلند میخواند:
اگر غمی داری برطرف شود، اگر حاجتی داری برآورده شود، اگر مسافری داری در راه است...
دخترك به مادرش میگوید: « اگه» گفتنهاش ممكنه مث من ارثی باشه...نه مامان؟
! There is no finish Line !