به نام خدا
در کنار پنجره باز نشسته ام، باد صورتم را نوازش میدهد. قلم در دست، به منظره غروب مینگرم. سینه آسمان گلگون است و پرتوی نور خود را آرام آرام از زوایای اتاق بر میدارد. چه غروب دلتنگی است، به عشق تو قلم را در دست میگیرم و با زمزمه نام تو آنرا به رقص بروی کاغذ وا میدارم.
خوب میدانم لابلای لحظه هایم را عطر وجودت پر نموده است. این رازی است که در سینه من و تو است. رازی است به وسعت تاریخ عاشقانه زمان، عشقی مجنون وار برای برترین لیلی زمان.
دوست داشتم در این غروب در کنار پنجره در لحظه هایم شریکم بودی، در کنار هم می نشستیم، خورشید را مینگریستیم که خود را در پشت کوه ها مخفی میکند و من چشمان سیاهت را مینگریستم. بقدر تمام سکوت دنیا با چشمانت حرف دارم، کاش دستان مهربانت اشک را از گونه ام می ربود. کاش صدای قلبت را در سکوت اطاق می شنیدم، و صدای نفس هایت که آرامش را برایم به ارمغان می آوردند.
میدانم که این صدای قلبم را باید مخفی نمایم، تا اینک نیز هر آنچه نوشته ام را در سینه خود نهان نموده ام. نمی دانم روزی میرسد که رو در رویت بنشینم و برای تو بنویسم. اگر چنین روزی را ببینم می دانم آن زمان خوشبخت ترین مردی هستم که در سرزمین خداوند زندگی میکند.
باز هم شمیم بارون داره مشام رو نوازش میده، دوست دارم برم زیر بارون قدم بزنم و به تو فکر کنم....
به قلم مهدي