30 مرغ در پیشگاه سیمرغ

شعرهای خود را در این انجمن ارسال کنید و در مورد اشعار به تبادل نظر بپردازید
موضوع جدید ارسال پست
mahdyar
چشم و چراغ سایت
چشم و چراغ سایت
پست: 2032
تاریخ عضویت: شنبه 21 آبان 1384, 12:00 am
محل اقامت: عيبي يخ‌دي‌بابا
تشکر کرده: 2 دفعه
تشکر شده: 2 دفعه

30 مرغ در پیشگاه سیمرغ

پست توسط mahdyar »

اینم تقریباَ اواخر کتاب منطق الطیر جناب عطار
همین اول بگم که: آخره این شعر رو ننوشتم که خودتون اگر خواهان بودید برین بخونید که واقعاَ نمیشه ارزشش رو آورد پایین و به زور به خورد کسی داد

زین سخن مرغان وادی سر به سر ............... سرنگون گشتند در خون جگر
جمله دانستند کین شیوه کمان..................... نیست بر بازوی مشتی ناتوان
زین سخن شد جان ایشان بی‌قرار ..................... هم در آن منزل بسی مردند زار
وان همه مرغان همه آن جایگاه ..................... سر نهادند از سر حسرت به راه
سالها رفتند در شیب و فراز ..................... صرف شد در راهشان عمری دراز
آنچ ایشان را درین ره رخ نمود ..................... کی تواند شرح آن پاسخ نمود
گر تو هم روزی فروآیی به راه ..................... عقبه‌ی آن ره کنی یک یک نگاه
بازدانی آنچ ایشان کرده‌اند ..................... روشنت گردد که چون خون خورده‌اند
آخر الامر از میان آن سپاه ..................... کم رهی ره برد تا آن پیش گاه
زان همه مرغ اندکی آنجا رسید ..................... از هزاران کس یکی آنجا رسید
باز بعضی غرقه‌ی دریا شدند ..................... باز بعضی محو و ناپیدا شدند
باز بعضی بر سر کوه بلند ..................... تشنه جان دادند در گرم و گزند
باز بعضی را ز تف آفتاب ..................... گشت پرها سوخته، دلها کباب
باز بعضی را پلنگ و شیر راه ..................... کرد در یک دم به رسوایی تباه
باز بعضی نیز غایب ماندند ..................... در کف ذات المخالب ماندند
باز بعضی در بیابان خشک لب ..................... تشنه در گرما بمردند از تعب
باز بعضی ز آرزوی دانه‌ای ..................... خویش را کشتند چون دیوانه‌ای
باز بعضی سخت رنجور آمدند ..................... باز پس ماندند و مهجور آمدند
باز بعضی در عجایبهای راه ..................... باز استادند هم بر جایگاه
باز بعضی در تماشای طرب ..................... تن فرو دادند فارغ از طلب

عاقبت از صد هزاران تا یکی ..................... بیش نرسیدند آنجا اندکی
عالمی پر مرغ می‌بردند راه ..................... بیش نرسیدند سی آن جایگاه
سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست ..................... دل شکسته، جان شده، تن نادرست
حضرتی دیدند بی‌وصف وصفت ..................... برتر از ادراک عقل و معرفت
برق استغنا همی افروختی ..................... صد جهان در یک زمان می‌سوختی
صد هزاران آفتاب معتبر ..................... صد هزاران ماه و انجم بیشتر
جمع می‌دیدند حیران آمده ..................... همچو ذره پای کوبان آمده
جمله گفتند ای عجب چون آفتاب ..................... ذره‌ی محوست پیش این حساب
کی پدید آییم ما این جایگاه ..................... ای دریغا رنج برد ما به راه
دل به کل از خویشتن برداشتیم ..................... نیست زان دست این که ما پنداشتیم
آن همه مرغان چو بی‌دل ماندند ..................... همچو مرغ نیم بسمل ماندند
محو می‌بودند و گم، ناچیز هم ..................... تا برآمد روزگاری نیز هم
آخر از پیشان عالی درگهی ..................... چاوش عزت برآمد ناگهی
دید سی مرغ خرف را مانده باز ..................... بال و پرنه، جان شده، در تن گداز
پای تا سر در تحیر مانده ..................... نه تهی شان مانده نه پر مانده
گفت هان ای قوم از شهر که‌اید ..................... در چنین منزل گه از بهر چه‌اید
چیست ای بی‌حاصلان نام شما ..................... یا کجا بودست آرام شما
یا شما را کس چه گوید در جهان ..................... با چه کارآیند مشتی ناتوان
جمله گفتند آمدیم این جایگاه ..................... تا بود سیمرغ ما را پادشاه
ما همه سرگشتگان درگهیم ..................... بی‌دلان و بی‌قراران رهیم


مدتی شد تا درین راه آمدیم ..................... از هزاران، سی به درگاه آمدیم
بر امیدی آمدیم از راه دور ..................... تا بود ما را درین حضرت حضور
کی پسندد رنج ما آن پادشاه ..................... آخر از لطفی کند در ما نگاه
گفت آن چاوش کای سرگشتگان ..................... همچو در خون دل آغشتگان
گر شما باشید و گرنه در جهان ..................... اوست مطلق پادشاه جاودان
صد هزاران عالم پر از سپاه ..................... هست موری بر در این پادشاه
از شما آخر چه خیزد جز زحیر ..................... بازپس‌گردید ای مشتی حقیر
زان سخن هر یک چنان نومید شد ..................... کان زمان چون مرده‌ی جاوید شد

جمله گفتند این معظم پادشاه ..................... گر دهد ما را بخواری سر به راه
زو کسی را خواریی هرگز نبود ..................... ور بود زو خواریی از عز نبود

....


موضوع جدید ارسال پست

بازگشت به “شعر”