حكايات جناب عطار

شعرهای خود را در این انجمن ارسال کنید و در مورد اشعار به تبادل نظر بپردازید
موضوع جدید ارسال پست
mahdyar
چشم و چراغ سایت
چشم و چراغ سایت
پست: 2032
تاریخ عضویت: شنبه 21 آبان 1384, 12:00 am
محل اقامت: عيبي يخ‌دي‌بابا
تشکر کرده: 2 دفعه
تشکر شده: 2 دفعه

حكايات جناب عطار

پست توسط mahdyar »

یک شبی روح الامین در سد ره بود ..... بانگ لبیکی ز حضرت می‌شنود
بنده‌ای گفت این زمان می‌خواندش ..... می‌ندانم تا کسی می‌داندش
این قدر دانم که عالی بنده ایست ..... نفس او مرده است او دل زنده ایست
خواست تا بشناسد او را آن زمان ..... زو نگشت آگاه در هفت آسمان
در زمین گردید و در دریا بگشت ..... بار دیگر گرد عالم دربگشت
هم ندید آن بنده را، گفت ای خدای ..... سوی او آخر مرا راهی نمای
حق تعالی گفت عزم روم کن ..... در میان دیر شو معلوم کن
رفت جبرئیل و بدیدش آشکار ..... کان زمان می‌خواند بت را زارزار
جبرئیل آمد از آن حالت بجوش ..... سوی حضرت بازآمد در خروش
پس زفان بگشاد گفت ای بی‌نیاز ..... پرده کن در پیش من زین راز باز
آنک در دیری کند بت را خطاب ..... تو به لطف خود دهی او را جواب
حق تعالی گفت هست او دل سیاه ..... می‌نداند، زان غلط کردست راه
گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط ..... من چو می‌دانم نکردم ره غلط
هم کنون راهش دهم تا پیشگاه ..... لطف ما خواهد شد او را عذر خواه
این بگفت و راه جانش برگشاد ..... در خدا گفتن زفانش برگشاد
تا بدانی تو که این آن ملتست ..... کانچ اینجا می‌رود بی‌علتست
گر برین درگه نداری هیچ تو ..... هیچ نیست افکنده، کمتر پیچ تو
نه همه زهد مسلم می‌خرند ..... هیچ بر درگاه او هم می‌خرند


fire
فروم باز
فروم باز
پست: 1977
تاریخ عضویت: دوشنبه 30 بهمن 1385, 12:00 am
محل اقامت: تالار گفتمان
تشکر کرده: 3 دفعه
تشکر شده: 13 دفعه
تماس:

پست توسط fire »

مرسی مهدی جان :P
mahdyar
چشم و چراغ سایت
چشم و چراغ سایت
پست: 2032
تاریخ عضویت: شنبه 21 آبان 1384, 12:00 am
محل اقامت: عيبي يخ‌دي‌بابا
تشکر کرده: 2 دفعه
تشکر شده: 2 دفعه

درویشی که عاشق دختر پادشاه شد

پست توسط mahdyar »

حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد

شهریاری دختری چون ماه داشت....عالمی پر عاشق و گمراه داشت
فتنه را بیداریی پیوست بود....زانک چشم نیم خوابش مست بود
عارض از کافور و زلف از مشک داشت....لعل سیراب از لبش لب خشک داشت
گر جمالش ذره‌ای پیدا شدی....عقل از لایعقلی رسوا شدی
گر شکر طعم لبش بشناختی....از خجل بفسردی و بگداختی
از قضا می‌رفت درویشی اسیر....چشم افتادش بر آن ماه منیر
گرده‌ای در دست داشت آن بی‌نو....نان آوان مانده بد بر نانوا
چشم او چون بر رخ آن مه فتاد....گرده از دستش شد و در ره فتاد
دختر از پیشش چو آتش برگذشت....خوش درو خندید خوش خوش برگذشت
آن گدا پس خنده‌ی او چون بدید....خویش را بر خاک غرق خون بدید
نیم نان داشت آن گدا و نیم جان....زان دو نیمه پاک شد در یک زمان
نه قرارش بود شب نه روز هم....دم نزد از گریه و از سوز هم
یاد کردی خنده‌ی آن شهریار....گریه افتادی برو چون ابر زار
هفت سال القصه بس آشفته بود....با سگان کوی دختر خفته بود
خادمان دختر و خدمت گران....جمله گشتند ای عجب واقف بر آن
عزم کردند آن جفا کاران به جمع....تا ببرند آن گدا را سر چو شمع
در نهان دختر گدا را خواند و گفت....چون تویی را چون منی کی بود جفت
قصد تو دارند، بگریز و برو....بر درم منشین، برخیز و برو
آن گدا گفتا که من آن روز دست....شسته‌ام از جان که گشتم از تو مست
صد هزاران جان چون من بی‌قرار....باد بر روی تو هر ساعت نثار
.
ان الله مع الصابرین

انسان برای پیروزی آفریده شده است او رامی توان نابود کرد ولی نمی توان شکست داد.
موضوع جدید ارسال پست

بازگشت به “شعر”