اشعاري از مثنوي و ديوان شمس

شعرهای خود را در این انجمن ارسال کنید و در مورد اشعار به تبادل نظر بپردازید
موضوع جدید ارسال پست
mahdyar
چشم و چراغ سایت
چشم و چراغ سایت
پست: 2032
تاریخ عضویت: شنبه 21 آبان 1384, 12:00 am
محل اقامت: عيبي يخ‌دي‌بابا
تشکر کرده: 2 دفعه
تشکر شده: 2 دفعه

اشعاري از مثنوي و ديوان شمس

پست توسط mahdyar »



ای دوست!
شکر بهتر , یا آنکه شکر سازد؟
حوری قمر بهتر یا آنکه قمر سازد!

ای باغ !
تویی خوشتر یا گلشن و گل در تو ؟
یا آنکه برآرد گل, صد نرگسٍ تر سازد!

ای عقل!
تویی به باشی در دانش و در بینش؟
یا آنکه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد!

ای عشق!
اگر چه تو آشفته و پر تابی
چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد!

بیخود شده’ آنم , سرگشته و حیرانم!
گاهیم بسوزد پر , گاهی سر و پر سازد!


دریای دل از لطفش پُر خسرو و پُر شیرین
وز قطره’ اندیشه صد گونه گوهر سازد
وآن جمله گوهرها را اندر شکند در عشق
وآن عشقٍ عجایب را هم چیز دگر سازد

شمس الحق تبریزی چون شمس
دل ما را در فعل کند تیغی, در ذات سپر سازد.


ان الله مع الصابرین

انسان برای پیروزی آفریده شده است او رامی توان نابود کرد ولی نمی توان شکست داد.
fire
فروم باز
فروم باز
پست: 1977
تاریخ عضویت: دوشنبه 30 بهمن 1385, 12:00 am
محل اقامت: تالار گفتمان
تشکر کرده: 3 دفعه
تشکر شده: 13 دفعه
تماس:

پست توسط fire »

مرسی مهدی جان :wink: کانتینیو :)
mahdyar
چشم و چراغ سایت
چشم و چراغ سایت
پست: 2032
تاریخ عضویت: شنبه 21 آبان 1384, 12:00 am
محل اقامت: عيبي يخ‌دي‌بابا
تشکر کرده: 2 دفعه
تشکر شده: 2 دفعه

پست توسط mahdyar »

انشاءالله
ان الله مع الصابرین

انسان برای پیروزی آفریده شده است او رامی توان نابود کرد ولی نمی توان شکست داد.
mahdyar
چشم و چراغ سایت
چشم و چراغ سایت
پست: 2032
تاریخ عضویت: شنبه 21 آبان 1384, 12:00 am
محل اقامت: عيبي يخ‌دي‌بابا
تشکر کرده: 2 دفعه
تشکر شده: 2 دفعه

اشعاري از مثنوي و ديوان شمس

پست توسط mahdyar »


بشنو از نى چون حكايت مى‏كند.................. از جدايى‏ها شكايت مى‏كند

كز نيستان تا مرا ببريده‏اند...................... در نفيرم مرد و زن ناليده‏اند

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق................ تا بگويم شرح درد اشتياق‏

هر كسى كاو دور ماند از اصل خويش............ باز جويد روزگار وصل خويش‏

من به هر جمعيتى نالان شدم.................... جفت بد حالان و خوش حالان شدم‏

هر كسى از ظن خود شد يار من.................. از درون من نجست اسرار من‏

سر من از ناله‏ى من دور نيست.................. ليك چشم و گوش را آن نور نيست‏

تن ز جان و جان ز تن مستور نيست.............. ليك كس را ديد جان دستور نيست‏

آتش است اين بانگ ناى و نيست باد.............. هر كه اين آتش ندارد نيست باد

آتش عشق است كاندر نى فتاد.................... جوشش عشق است كاندر مى‏فتاد

نى حريف هر كه از يارى بريد.................. پرده‏هايش پرده‏هاى ما دريد

همچو نى زهرى و ترياقى كه ديد..................همچو نى دمساز و مشتاقى كه ديد

نى حديث راه پر خون مى‏كند.................... قصه‏هاى عشق مجنون مى‏كند

محرم اين هوش جز بى‏هوش نيست................مر زبان را مشترى جز گوش نيست‏

در غم ما روزها بى‏گاه شد...................... روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باك نيست................ تو بمان اى آن كه چون تو پاك نيست‏

هر كه جز ماهى ز آبش سير شد.................. هر كه بى‏روزى است روزش دير شد

درنيابد حال پخته هيچ خام...................... پس سخن كوتاه بايد و السلام‏

بند بگسل، باش آزاد اى پسر.................... چند باشى بند سيم و بند زر

گر بريزى بحر را در كوزه‏اى....................چند گنجد قسمت يك روزه‏اى‏

كوزه‏ى چشم حريصان پر نشد....................تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر كه را جامه ز عشقى چاك شد..................او ز حرص و عيب كلى پاك شد

شاد باش اى عشق خوش سوداى ما................اى طبيب جمله علتهاى ما

اى دواى نخوت و ناموس ما......................اى تو افلاطون و جالينوس ما

جسم خاك از عشق بر افلاك شد.................. كوه در رقص آمد و چالاك شد

عشق جان طور آمد عاشق...................... طور مست و خر موسى صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمى......................همچو نى من گفتنيها گفتمى‏

هر كه او از هم زبانى شد جدا.................... بى‏زبان شد گر چه دارد صد نوا

چون كه گل رفت و گلستان در گذشت..............نشنوى ز ان پس ز بلبل سر گذشت‏

جمله معشوق است و عاشق پرده‏اى................زنده معشوق است و عاشق مرده‏اى‏

چون نباشد عشق را پرواى او.................... او چو مرغى ماند بى‏پر، واى او

من چگونه هوش دارم پيش و پس................ چون نباشد نور يارم پيش و پس‏

عشق خواهد كاين سخن بيرون بود................ آينه غماز نبود چون بود

آينه‏ت دانى چرا غماز نيست......................ز انكه زنگار از رخش ممتاز نيست‏

بشنويد اى دوستان اين داستان.................... خود حقيقت نقد حال ماست آن
ان الله مع الصابرین

انسان برای پیروزی آفریده شده است او رامی توان نابود کرد ولی نمی توان شکست داد.
mahdyar
چشم و چراغ سایت
چشم و چراغ سایت
پست: 2032
تاریخ عضویت: شنبه 21 آبان 1384, 12:00 am
محل اقامت: عيبي يخ‌دي‌بابا
تشکر کرده: 2 دفعه
تشکر شده: 2 دفعه

قصه‏ى ديدن خليفه ليلى را

پست توسط mahdyar »

قصه‏ى ديدن خليفه ليلى را


گفت ليلى را خليفه كان توى...................... كز تو مجنون شد پريشان و غوى‏

از دگر خوبان تو افزون نيستى....................گفت خامش چون تو مجنون نيستى‏

هر كه بيدار است او در خواب‏تر..................هست بيداريش از خوابش بتر

چون به حق بيدار نبود جان ما....................هست بيدارى چو در بندان ما

جان همه روز از لگدكوب خيال.................. وز زيان و سود وز خوف زوال‏

نى صفا مى‏ماندش نى لطف و فر..................نى به سوى آسمان راه سفر

خفته آن باشد كه او از هر خيال.................. دارد اوميد و كند با او مقال‏

ديو را چون حور بيند او به خواب................ پس ز شهوت ريزد او با ديو آب‏

چون كه تخم نسل را در شوره ريخت..............او به خويش آمد خيال از وى گريخت‏

ضعف سر بيند از آن و تن پليد....................آه از آن نقش پديد ناپديد

مرغ بر بالا و زير آن سايه‏اش....................مى‏دود بر خاك پران مرغ‏وش‏

ابلهى صياد آن سايه شود........................ مى‏دود چندان كه بى‏مايه شود

بى‏خبر كان عكس آن مرغ هواست................ بى‏خبر كه اصل آن سايه كجاست‏

تير اندازد به سوى سايه او...................... تركشش خالى شود از جستجو

تركش عمرش تهى شد عمر رفت................ از دويدن در شكار سايه تفت‏

سايه‏ى يزدان چو باشد دايه‏اش....................وارهاند از خيال و سايه‏اش‏

سايه‏ى يزدان بود بنده‏ى خدا......................مرده او زين عالم و زنده‏ى خدا

دامن او گير زودتر بى‏گمان...................... تا رهى در دامن آخر زمان‏

كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ نقش اولياست...................... كاو دليل نور خورشيد خداست‏

اندر اين وادى مرو بى‏اين دليل....................لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ گو چون خليل‏

رو ز سايه آفتابى را بياب........................دامن شه شمس تبريزى بتاب‏

ره ندانى جانب اين سور و عرس................ از ضياء الحق حسام الدين بپرس‏

ور حسد گيرد ترا در ره گلو......................در حسد ابليس را باشد غلو

كاو ز آدم ننگ دارد از حسد......................با سعادت جنگ دارد از حسد

اى خنك آن كش حسد همراه نيست................ عقبه‏اى زين صعب‏تر در راه نيست‏

اين جسد خانه‏ى حسد آمد بدان.................... از حسد آلوده باشد خاندان‏

گر جسد خانه‏ى حسد باشد و ليك.................. آن جسد را پاك كرد اللَّه نيك‏

طَهِّرا بَيْتِيَ بيان پاكى است...................... گنج نور است ار طلسمش خاكى است‏

چون كنى بر بى‏جسد مكر و حسد..................ز آن حسد دل را سياهيها رسد

خاك شو مردان حق را زير پا .................... خاك بر سر كن حسد را همچو ما


از دفتر اول مثنوي
(دوستان اگر نظري درباره اين اشعار يا پيشنهادي كه بتونيم استفاده بيشتري از اين اشعار ببريم دارند ٬ لطفاْ دريغ نكنند :idea: )
ان الله مع الصابرین

انسان برای پیروزی آفریده شده است او رامی توان نابود کرد ولی نمی توان شکست داد.
mahdyar
چشم و چراغ سایت
چشم و چراغ سایت
پست: 2032
تاریخ عضویت: شنبه 21 آبان 1384, 12:00 am
محل اقامت: عيبي يخ‌دي‌بابا
تشکر کرده: 2 دفعه
تشکر شده: 2 دفعه

بگريختي

پست توسط mahdyar »

شعر 2904 ديوان شمس


عاقبت از عاشقان بگریختی ********* وز مصاف ای پهلوان بگریختی

سوی شیران حمله بردی همچو شیر********* همچو روبه از میان بگریختی

قصد بام آسمان می داشتی ********* از میان نردبان بگریختی

تو چگونه دارویی هر درد را ********* کز صداع این و آن بگریختی

پس روی انبیا چون می کنی ********* چون ز تهدید خسان بگریختی

مرده رنگی و نداری زندگی ********* مرده باشی چون ز جان بگریختی

دستمزد شادمانی صبر توست ********* رو که وقت امتحان بگریختی

صبر می کن در حصار غم کنون ********* چون ز بانگ پاسبان بگریختی

کی ببینی چشم تیرانداز را ********* چون ز تیر خرکمان بگریختی

زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید ********* چون تو از زخم زبان بگریختی

رو خمش کن بی نشانی خامشی است ********* پس چرا سوی نشان بگریختی

.
[/color]
آخرین ويرايش توسط 1 on mahdyar, ويرايش شده در 0.
mahdyar
چشم و چراغ سایت
چشم و چراغ سایت
پست: 2032
تاریخ عضویت: شنبه 21 آبان 1384, 12:00 am
محل اقامت: عيبي يخ‌دي‌بابا
تشکر کرده: 2 دفعه
تشکر شده: 2 دفعه

تقليد كوركورانه

پست توسط mahdyar »

مردي صوفي شب هنگام وارد خانقاهي شد و خر خويش به خادم خانقاه سپرد. صوفيان خانقاه كه چند روزي بود از گرسنگي رنج مي بردند ملتفت خر صوفي گشته و آنرا به زور از خادم بستاندند و بفروختند و از پول آن عيشي به راه انداختند. صوفيان به شكرانه اين غذا سماع و رقص راه انداختند و به اشتياق و وجد پرداختند. ترجيع بند شعرشان هم اين بود كه «خر برفت و خر برفت».

چون سماع آمد از اول تا کران ................................... مطرب آغازيد يک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد ...................................... زين حراره جمله را انباز کرد

آن صوفي بي خبر از همه جا هم به تقليد از آنها اين شعر را تکرار مي کرد.
از ره تقليد آن صوفي همين ...................................... خر برفت آغاز كرد اندر حنين‏

تا اينکه شب فرا رسيد و همگي خفتند. سحرگاه صوفي خر باخته به نزد خادم خانقاه آمد تا خر خويش باز ستاند. خادم گفت آن سرود و سماع ديشب از فروش خر تو بود. صوفي معترض شد که چرا اين را به من نگفتي ؛ خادم گفت :

گفت و الله آمدم من بارها ............................................. تا ترا واقف كنم زين كارها
تو همي‏گفتي كه خر رفت اي پسر ................................. از همه گويندگان با ذوق‏تر
باز مي‏گشتم كه او خود واقف است .............. زين قضا راضي است مردي عارف است‏


گفت آن را جمله مي‏گفتند خوش ................................. مر مرا هم ذوق آمد گفتنش‏
مر مرا تقليدشان بر باد داد ...................................... كه دو صد لعنت بر آن تقليد باد


اينم براي اينكه ساحل خانم از اين گلشن بي نصيب نمونده باشن 8)
ان الله مع الصابرین

انسان برای پیروزی آفریده شده است او رامی توان نابود کرد ولی نمی توان شکست داد.
sahel
حق آبو گِل داره!
حق آبو گِل داره!
پست: 1958
تاریخ عضویت: دوشنبه 27 مرداد 1382, 12:00 am
محل اقامت: فارس / لارستان
تشکر کرده: 4 دفعه
تماس:

پست توسط sahel »

:x
ميسي ! :!:
! There is no finish Line !
موضوع جدید ارسال پست

بازگشت به “شعر”