يک روز از زندگي !

داستان های کوتاه و خواندی خود را در این انجمن مطرح کنید
موضوع جدید ارسال پست
sofia_loren
مدیریت تالارگفتمان
مدیریت تالارگفتمان
پست: 2836
تاریخ عضویت: شنبه 26 آذر 1384, 12:00 am
تشکر کرده: 13 دفعه
تشکر شده: 8 دفعه

يک روز از زندگي !

پست توسط sofia_loren »

يک روز از زندگي !


دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است .! تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني . نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد .
داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سکوت کرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سکوت کرد . جيغ زد و جار جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد . کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد . دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد . خدا سکوتش را شکست و گفت « عزيزم اما يک روز ديگر هم رفت ، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي ، تنها يک روز ديگر باقي است . بيا و لا اقل اين يک روز را زندگي کن .»
لا به لاي هق هقش گفت : اما با يک روز ! با يک روز چه کار ميتوان کرد ؟!
خدا گفت : « آنکس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزار سال زيسته است و آنکه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به کارش نمي آيد .»
و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : حالا برو و زندگي کن .
او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش درخشيدند . اما ميترسيد حرکت کند.....ميترسيد راه برود .....ميترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد ، قدري ايستاد ..... بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد ؟ بگذار اين يک مشت را مصرف کنم .
آنوقت شروع به دويدن کرد زندگي را به سرو رويش پاشيد ، زندگي را نوشيد ، زندگي را بوييد ، و چنان به وجد آمد که ديد ميتواند تا ته دنيا بدود . ميتواند بال بزند . ميتواند پا روي خورشيد بگذارد . ميتواند .....
او در آن يک روز آسمان خراشي بر پا نکرد ، زميني را مالک نشد ، مقامي را بدست نياورد ، اما .....اما در همان يک روز دست به پوست درخت کشيد ، روي چمن خوابيد ، کفش دوزکي را تماشا کرد . سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي که نميشناختندش سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .
او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد ، لذ ت برد و سرشار شد و بخشيد ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .
او همان يک روز زندگي کرد ، اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند : امروز او درگذشت ، کسي که هزار سال زيسته بود ...!


hamid
مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن ادبیات
پست: 452
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 10 تیر 1382, 12:00 am

پست توسط hamid »

بدترين روز زندگي (آخرين ديدار اولين ديدار بود)
مشهد سه سال قبل ساعت 10 صبح جمعه يكي از روزهاي خنك پاييزي ميدان پارك ملت
يك جوون با يك باروني بلند رنگ روشن كه زير اون يك دست كت و شلوار سرمه اي رنگ خيلي اتوكشيده و يك جفت كفش مجلسي واكس زده پوشيده بود و در حالي كه يك عينك آفتابي چشمهاش رو از گزند نور افتاب حفظ مي كرد در پناه يك درخت كاج تزييني كه شايد حدود 2.5 متر ارتفاع داشت ايستاده بود گويا انتظار كسي را مي كشيد كه يك عمر چشم انتظار ديدنش بوده و اكنون امكان اينكه به استقبال او برود را پيدا كرده بود چند دقيقه اي عقربه هاي ساعت چشمهاي او را به خود جلب كرده بودند و او انتظار يك منتظر را داشت عقربه هاي ساعت گويي خستگي تمام عمر خود را در اين دقايق نشان مي دادند و فرصتي بهتر براي رفع خستگي پيدا نكرده بودند و به آرامي هر چه تمام تر حركت مي كردند ناگهان چشمان جوان معطوف سوي ديگر ميدان شد كه دختركي بسيار زيبا كه گويا تازه از آرايشگاه بيرون آمده بود و ظاهرا مي خواست تا با ظاهر فريبنده خود دل هر بيننده اي را تسخير كند به سوي اين ظرف ميدان در حركت بود صدايي به گوش جوان مي رسيد با كمي تامل فهميد كه صداي ضربان قلبش است كه با تمام قدرت در حال طپش و كار است و گويي با حادثه اي بزرگ روبرو شده است هر چه دخترك نزديك تر مي شد اين صدا راحت تر و سريعتر به گوش جوان مي رسيد دخترك نزديك شد آري او همان كسي است كه مدتي چند جوان را در انتظار خود گذاشته بود و نفس كشيدن را بر او سخت كرده بود دخترك جلو آمد تا به نزديكي جوان رسيد چند لحظه اي توقف كرد و به اطراف خود نگريست گويا جوان را نشناخته بود. آري درست بود چون بعد از چند لحظه كه با سكوت همراه بود جلو آمد و از جوان پرسيد ( سلام آقا مي تونم از تلفن همراهتون استفا ...) صدا قطع شد و دخترك تازه متوجه اشتباه خود شد اما سريعا با جمله اي كه حاكي از تيز هوشي و ذكاوت او بود گفت ( سلام آقاي ... خيلي تيپ شما با دفعه قبلي كه از دور شما رو ديده بودم فرق كرده براي همين اول شك كردم) و تعارفهاي كوچك و بزرگ كه دخترك براي تلافي و پوشاندن اشتباه خود به پسر جوان مي گفت اما پسر جوان هنوز مبهوت اين ديدار بود (كه آيا واقعا اين ديدار انجام شده است و آيا اين خواب است يا بيداري) كه ناگهان به خود آمد و از دخترك خواست كه دعوت او را قبول كرده و چند دقيقه اي را در يكي از مناطق ييلاقي (بند گلستان در مسير جاده طرقبه) به صحبت بپردازند. چند دقيقه اي از اين دعوت نگذشته بود كه يك ماشين به سمت بند گلستان در حركت بود و دخترك و پسر جوان با هم به صحبت و حرفهايي كه معمولا در بدو آشنايي زده مي شد پرداختند.
مدت زمان زيادي طول نكشيد كه خود را در برابر محل مورد نظر رسيدند پسر جوان ماشين را پارك كرد و از دخترك خواست تا چند قدمي كنار آب با هم قدم بزنند كه سريعا مورد پسند و استقبال دخترك قرار گرفت و چند دقيقه بعد هر دو دست در دست همديگر از تپه هاي خاكي كنار آب بالا و پايين مي رفتند ...
ادامه دارد.
غمگين به دل از دهر. شاد از كه كنيم.....چون خود دلبر خوديم ياد از كه كنيم
مردم به فلك داد ز بي داد كنند.....ما خود فلك خوديم داد از كه كنيم
sofia_loren
مدیریت تالارگفتمان
مدیریت تالارگفتمان
پست: 2836
تاریخ عضویت: شنبه 26 آذر 1384, 12:00 am
تشکر کرده: 13 دفعه
تشکر شده: 8 دفعه

پست توسط sofia_loren »

8O :!: :?: خب بعدش چي شد ؟ من كه سر در نياوردم....چرا شد بدترين روز زندگي؟....زود بگو بقيه اشو... :D :roll:
hamid
مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن ادبیات
پست: 452
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 10 تیر 1382, 12:00 am

پست توسط hamid »

... ادامه
(آخرين ديدار اولين ديدار بود)

چند قدمي كه در كنار آب به قدم زدن پرداختند بخاطر لذت بردن از صداي تلاطم آب كه از حركت قايقهاي پدالي بر روي آب بوجود آمده بود و از صداي پرندگاني كه در اطراف آب زندگي مي كردند و از احساس خوبي كه به هر دو نفر دست داده بود سكوتي ميان اين دو بر قرار شده بود كه شايد هر يك منتظر سخن گفتن ديگري بود همچنان كه قدم به سوي جلو بر مي داشتند صداي مظلومانه سنگها كه از فشار عشق مي ناليدند از زير پا شنيده مي شد مدتي به اين منوال گذشت تا پسر جوان گفت اجازه مي دهيد تا از شعرهام برايتان بخوانم دخترك كه گويا منتظر فرصتي از طرف پسر جوان براي برقراري ارتباط بيشتري بود پذيرفت و بعد از آن هر دو به نقطه بلندي از يكي از كوههاي اطراف بند رفتند و در حاليكه تكه اي از چمن در كوه پيدا كردند نشستند و پسر جوان در كنار دخترك بر زمين تكيه زد و هنگامي كه شانه هايش به شانه هاي او چسبيد واقعا احساس كرد كه در كنار كسي نشسته است كه مدتي است احساس خوبي نسبت به او دارد نمي دانم چه بگويم شايد به دليل اين بود كه احساس جديدي ايجاد شده احساسي كه هيچ وقت تجربه اش نكرده بود پسرك دفترچه كوچكي را كه جلدش فرسوده شده بود و حاكي از اين بود كه مدت زيادي است صفحات آن به دست پسرك ورق خورده و هر روز شعري نو و برخاسته از احساسات تلخ و شيرين پسرك جوان در آن نقش بسته بود از جيبش خارج كرد. اولين بار بود كه حاضر بود تمام شعرهايي كه تا به حال گفته را براي يك نفر باز گو كند و بخواند او قبل از اين از خواندن همه شعرهايش براي دوستانش خود داري كرده بود چون شعرهايي بودند كه هميشه مثل يك راز نوشته بر كاغذ براي خود به رشته تحرير در آورده بود و فقط به آنها مي نگريست و حتي گاهي بر آنها اشك مي ريخت اما اين بار با همه دفعاتي كه مي خواست شعر بخواند فرق داشت تمام شعرهاي احساسي را كه در دفتر خود موجود داشت براي دخترك خواند شايد هم مي خواست تا او را تحت تاثير روحيات و اخلاق خود قرار بدهد شايد هم مي خواست تا او را با خود آشنا كند آري درست فهميديد اگر هيچ وقت همه شعرهايش را نمي خواند به خاطر اين بود كه همه دورنش و احساساتش و اخلاق و روحياتش براي ديگران فاش نشود و اين برخلاف ظاهر او و نحوه برخورد او در اجتماع بود و از اينكه اين مطلب و روحيات دروني فاش شود وحشت داشت با اين همه بخاطر علاقه به دخترك همه اين عقايدش را زير پا گذاشت و شروع به خواندن كرد شايد باورتان نشود زيرا دقايقي بعد گويي ابرهاي آسمان همه در چشمهاي دخترك جمع شده بودند و مي خواستند تا ياد آور يك روز باراني بهاري باشند و صورت او را بشويند هنوز نفهميدم كه آن شعرها در آن روز با آن دخترك چه كار كرد ولي هر چه بود ديگر پسرك احساس نمي كرد كه ممكن است دخترك را از دست بدهد و چنان لحظه اي ساخته شد كه من وقتي از اعماق وجودم به آنها مي نگريستم احساس مي كردم كه تمام مردم آن اطراف به انها مي نگرند و از احساسات پاك و سرشت زيبايشان غبطه بر حال خود مي خورند و آنها را مرحبا و آفرين مي گويند...

ادامه دارد...
غمگين به دل از دهر. شاد از كه كنيم.....چون خود دلبر خوديم ياد از كه كنيم
مردم به فلك داد ز بي داد كنند.....ما خود فلك خوديم داد از كه كنيم
bereshtook
کاربر جدید
کاربر جدید
پست: 7
تاریخ عضویت: چهارشنبه 16 خرداد 1386, 12:00 am

پست توسط bereshtook »

سلام
منم از اين ماجراي عشقولانه خوشم اومده!!
آخرش چي ميشه؟ :wink:
آن باش كه هستي و ان شو كه توان بودنت هست!
hamid
مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن ادبیات
پست: 452
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 10 تیر 1382, 12:00 am

پست توسط hamid »

مي توني آخرش رو حدس بزني دوست خوبم؟
ضمنا هر چي كه شما دوستان منتظر شنيدن و خواندن بقيه اين داستان صادقه هستيد پسرك داستان از گفتن آن به من شكايت مي كند و نمي خواهد اسرار اولين عشقش فاش شود.
غمگين به دل از دهر. شاد از كه كنيم.....چون خود دلبر خوديم ياد از كه كنيم
مردم به فلك داد ز بي داد كنند.....ما خود فلك خوديم داد از كه كنيم
bereshtook
کاربر جدید
کاربر جدید
پست: 7
تاریخ عضویت: چهارشنبه 16 خرداد 1386, 12:00 am

پست توسط bereshtook »

رسم اينكه عاشقهاي واقعي تا سر حد جان براي رسيدن هم تلاش ميكنن

آخرش هم به هم نميرسن!

من فكر ميكنم يه مشكلي سر راهشون سبز ميشه...و... :roll:
آن باش كه هستي و ان شو كه توان بودنت هست!
sofia_loren
مدیریت تالارگفتمان
مدیریت تالارگفتمان
پست: 2836
تاریخ عضویت: شنبه 26 آذر 1384, 12:00 am
تشکر کرده: 13 دفعه
تشکر شده: 8 دفعه

پست توسط sofia_loren »

آخرش به سلامتي يه عروسي افتاديم ديگه...مگه نه؟ :wink:
hamid
مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن ادبیات
پست: 452
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 10 تیر 1382, 12:00 am

پست توسط hamid »

... ادامه

جوان هر چه تلاش كرد بفهمد چرا عقربه هاي ساعت با هم مسابقه مي دهند متوجه آن نشد و تصميم گرفت به ساعت نگاه نكند ولي بالاخره چون دنياي ما فاني است و همه چيز در آن فاني اند. آن زمان زيبا و قشنگ هم رو به پايان بود. نمي تونم بگم ولي مطمئن هستم جوان مثل همه عاشقهايي كه به وصال يار مي رسن و ارزو مي كردن كه اي كاش زمان متوقف شود آرزو كرد اما ...
جوان از جاي خود بلند شد در چهره دخترك احساس اضطراب از گذشتن وقت با پريدگي رنگ صورت قابل مشاهده بود پسر دست خود را به سمت دخترك جلو برد تا به او در بلند شدن كمك كند اين پيشنهاد مورد استقبال قرار گرفت و جوان در اوج افتخار دست او را فشرد و او را به سمت بالا كشيد زمان كمي گذشت كه هر دو در پاي آن تپه بلند به سمت پاركينگ ماشينها در حال قدم زدن بودند.
شمارش ثانيه ها به رقابتي سخت با تپش قلب هر دوي آنها رفته بود و هيچ يك جدايي را بعد از اين زمان كوتاه نمي خواستند (عجب رسميه. رسم زمونه) جوان درب سمت شاگرد ماشين را باز كرد و با احترام تمام دخترك را به سمت صندلي جلو هدايت كرد و بعد از نشستن او با تمام احساس خوبي كه در خود احساس مي كرد در را بست و خودش هم به سمت ديگر ماشين رفته و سوار شد.
ماشين حركت كرد و محل پارك خود را به قصد برگشت ترك كرد لحظه ي سختي بود و مثل لحظه اول وصال همان سكوت حكم فرما شد و تنها نوايي كه به گوش مي رسيد صدايي بود كه از باندها پخش مي شد و مي گفت ( صداي خش خش برگهاي خزوني توي گوشم ناله مي كرد... )
دخترك به جوان خيره شده بود و يك لحظه از او چشم بر نمي داشت همچنان كه ماشين جلوتر مي رفت و مناظر و محله ها از كنار منظر پنجره مي گذشتند جوان متوجه اين نگاه هاي دخترك شد و آرام آرام سرعت ماشين را كم كرد و در كناري از جاده ايستاد. نمي دانم چرا ولي جرات برگشتن و نگاه كردن به دخترك را نداشت و همچنان به جلو خيره شده بود و در حال جنگ و ستيز بين عقل و دل خود بود. زياد طولي نكشيد كه تصميم خود را گرفت و رو به دخترك كرد و آنچنان به چشمان او خيره شد كه مطمئنم تابه حال كسي به دخترك ان چنان نگاه نكرده بود نگاهي كه حاكي از آتش عشقي بود كه در حال سوزاندن جوان بود جوان آهسته به سمت دخترك سر خود را جلو برد و خيلي مطمئن و آرام چشمان خود را بست حالا او نيم بيشتر راه را رفته بود و بايد صبر مي كرد اين كوتاهترين صبري بود كه جوان تا به حال در عمر خود ديده بود چون نرمي لباني را بر لبان خود احساس كرد و به ناگاه آرام شد همچون وقتي كه بيمار طبيب خود را به بالين مي بيند. نفسهايش آرام شد و قلبش داشت از حركت باز مي ايستاد ديگه قلم من (حميد) از توصيف آن لحظه عاجز است و خود تصور كنيد

چون لب به لب رسيد و چون دل به جاي بنهاد
گويي تنان تني شد دل چنگ به راي بنهاد

حالا آنها آنچنان غرق بوسه (آخرين بوسه اولين بوسه بود) شده بودند كه گويي دو روح در يك جسم شده بودند جوان از خداوند ديگر جز سلامتي و پايداري عشقش چيزي طلب نمي كرد و حاضر بود تمام چيزهايي كه در اين دنيا در سالهاي تنهايي به دست اورده بود فداي قدم آن دخترك كند كه به او معني دو تا بودن را آموخته بود.
هيچ يك نفهميدند كه چگونه شد تا به محل جدايي و ترك يكديگر رسيدند. برقي حاكي از رضايت در چشمان هر دو آنها موج مي زند و هر دو منتظر بودند تا ديگري زمان بعدي ملاقات را معين كند در همين زمان دخترك پيش دستي كرد و گفت من با شما تماس مي گيريم و دست خود را جهت دست دادن و خداحافظي به سمت جوان دراز كرد و وقتي دست او را در دست خود گرفت جوان را به سمت خود كشيد و ...
مثل اينكه آن بوسه اول كار خود را كرده بود و جوان توانسته بود با عشق پاك و طينت سفيد خود او را تسخير كند از ان روز به بعد هر روز در يك ساعت خاص تلفن جوان از يك تلفن همگاني زنگ مي خورد و يك قرار در پارك كوهسنگي مشهد گذاشته مي شد.

... ادامه دارد ... اگر مشتاق شنيدن و خواندن باشيد!
غمگين به دل از دهر. شاد از كه كنيم.....چون خود دلبر خوديم ياد از كه كنيم
مردم به فلك داد ز بي داد كنند.....ما خود فلك خوديم داد از كه كنيم
hamid
مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن ادبیات
پست: 452
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 10 تیر 1382, 12:00 am

پست توسط hamid »

دوستان اینکه شنیدن یک داستان واقعی از زندگی منه که متاسفانه جز یک خاطره چیزی از اون باقی نمونده .
برای همین اول داستان نوشتم بدترین روز زندگی و نوشتم که آخرین بوسه اولین بوسه بود چون همون بوسه اخرین بوسه ای بود که با لذت همراه بود و دیگر هیچ.

من که هر گفتم که کی خواهی سری
همسری و همزبانی دلبری
تو خودت گفتی نخواهم من سری
تا رسد سنم به سی بعدا کسی
من هم از شرم و حیا حرف را خورد به دل
فرصتی بودش بلند تا زنم من حرف دل
ناگهان این فرصتم از دست رفت
شور و حال زندگی بر باد رفت
هر چه کردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
(حمید)
غمگين به دل از دهر. شاد از كه كنيم.....چون خود دلبر خوديم ياد از كه كنيم
مردم به فلك داد ز بي داد كنند.....ما خود فلك خوديم داد از كه كنيم
sofia_loren
مدیریت تالارگفتمان
مدیریت تالارگفتمان
پست: 2836
تاریخ عضویت: شنبه 26 آذر 1384, 12:00 am
تشکر کرده: 13 دفعه
تشکر شده: 8 دفعه

پست توسط sofia_loren »

حميد من خيلي دوست دارم ادامه داستان رو بدونم...بگو ديگه.!
...
hamid
مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن ادبیات
پست: 452
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 10 تیر 1382, 12:00 am

پست توسط hamid »

اگه بدونم بچه ها دوست دارن تا بشنون حتما (با اینکه آخر خیلی تلخی داره و یاد آور روزهای بدی برای منه) ولی به روی چشم هر چی که بچه های باحال مشهد تیم بخوان.
غمگين به دل از دهر. شاد از كه كنيم.....چون خود دلبر خوديم ياد از كه كنيم
مردم به فلك داد ز بي داد كنند.....ما خود فلك خوديم داد از كه كنيم
موضوع جدید ارسال پست

بازگشت به “داستان کوتاه”