ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :
ماری تو، که هر که ببینی، بزنی یا بوم، که هر کجا نشینی، بکنی.
*
زورت ارپیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت او درهم کشید و بر او التفات نکرد. تا شبی که آتش مطبح در انبان هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقا، همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همی گفت : ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟
گفت : از دل درویشان!
حذر کن ز درد درون های ریش
که ریش درون عاقبت سر کند
به هم برمکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم برکند
--
با طایفه ی بزرگان به کشتی در نشسته بودم. زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که : بگیر این هر دوان را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم.
ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد. گفتم : بقیت عمرش نمانده بود. از این سبب، در گرفتن او تاخیر کرد و در آن دگر تعجیل.
ملاح بخندید و گفت : آنچه تو گفتی یقین است و دگر، میل به رهانیدن این بیش تر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و از دست آن دگر، تازیانه ای خورده بودم در طفلی.
گفتم : صدق الله، من عَمَل ِ صالحاً فـَلـِنـَفسِهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها
تا توانی درون کس مخراش
کاندر این راه خارها باشد
کار درویش مستمند بر آر
که تو را نیز کارها باشد
--
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز کردی. صحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نان بخوردی و بخفتی، بسیار از این فاضل تر بودی.
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علت آن
که پری از طعام تا بینی
--
توانگر زاده ای را دیدم، بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که : صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین، و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه در او به کار برده، به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده.
درویش پسر، این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ های گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده بُوَد.
چند حکایت از گلستان
-
- چشم و چراغ سایت
- پست: 2032
- تاریخ عضویت: شنبه 21 آبان 1384, 12:00 am
- محل اقامت: عيبي يخديبابا
- تشکر کرده: 2 دفعه
- تشکر شده: 2 دفعه
حکايتی دیگر از گلستان
حکايتی دیگر
در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
ملک پرسيد: اين اسير چه مى گويد؟
يكى از وزيران نيک محضر گفت : ای خداوند همی گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.وزير ديگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشايد در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن.اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت . ملک روی ازين سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای اين بر خبثی . چنانكه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز
هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نبشته بود:
جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك