لشکرکشی افراسیاب

داستان های شاهنامه را در این بخش میتوانید مطالعه کنید
موضوع جدید ارسال پست
mahdi
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 837
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 3 تیر 1382, 12:00 am
تشکر شده: 1 دفعه
تماس:

لشکرکشی افراسیاب

پست توسط mahdi »

تصویر

ای فرزند. کیکاوس پس از پیروزی بر دیوان مازندران در اندیشه گشودن سرزمینهای دیگر افتاد. پس با لشکری فراوان به سوی توران و چین و مکران حرکت کرد. سپاهیان او به هر جا که پای می گذاشتند چون کسی را یارای جنگ با آنها نبود مهترانشان پیش میامدند و باج و ساو شاه را پذیرا می شدند . مگر در بر برستان که در آنجا جنگ در گرفت و ایرانیان به سرداری گودرز در این جنگ پیروز شدند. آنگاه کاوس به مهمانی رستم در زابلستان رفت و در آنجا سرگرم بزم و شکا ر شد که خبر رسیدن تازیان در مصر و شام و هاماوران سر به شورش و گردنکشی بر داشته اند. پس کاوس کشتی و زورق فراوان مهیا کرد و سپاه را از راه دریا به بربرستان برد که سپاهیان هر سه کشور در آنجا گرد آمده بودند. جنگ سهمگینی میان سپاه کاوس و آن گردنکشانان در گرفت که به پیروزی ایرانیان انجامید و سپهدار هاماوران نخستین کسی بود که به عذر خواهی پیش آمد و پذیرای باج و خراج گردید، هدایای بی شماری تقدیم کرد و به این ترتیب هاماوران را نیز در زمره کشورهای باج ده ایران در آمد. از سوی دیگر به کاوس خبر دادند شاه هاماوران دختری زیبا به نام سودابه دارد که از هر جهت شایسته همسری کاوس است فردای آن روز، کاوس جمعی از خردمندان را به خواستگاری سودابه به نزد پدرش فرستاد. شاه هاماوران که زر و گنج خود را به کاوس پیشکش کرده بود، دیگر تاب آن را نداشت که یگانه فرزندش را نیز از دست بدهد پس ماجرا را با سودابه در میان کذاشت ولی چون اورا مایل به همسری کاوس دید ، کین کاوس را بیشتر در دل گرفت و پس از آنکه سودابه ، پدر غمگین و ناراحتش را تنها گذاشت و با کاروانی از غلامان و کنیزان و جهیزیه فراوان به حرمسرای کاوس رفت، شاه هاماوران در اندیشه انتقام جوئی افتاد. فکر کرد چاره ای اندیشید و مهمانی مجللی ترتیب داده که کاوس را به آن فرا خواند . سودابه که در کار پدر متوجه نیرنگی شده بود کاوس را از رفتن به آنجا بر حذر داشت ولی کاوس باور نکرد، همراه با بزرگان و لشکریان خود به شهر ساهه رفت . در آنجا هفته ای به بزم و خوشی گذشت و چون روز هشتم فرارسید، شاه هاماوران به یاری سپاه بربر که از پیش در آنجا گرد آمده بودند بر سر کاوس و همراهانش ریخته و آنها را گرفتار کرده، دست بسته درون دژی در کوهی بلند زندانی کردند. شاه هاماوران آنگاه گروهی را به دنبال سودابه فرستاد تا او را به خانه اش باز آورند ولی سودابه که از ماجرا آگاهی یافته بود ، روی و موی خود را کنده و به آنان ناسزا گفت و حاضر به بازگشت نگردید . چون خبر به شاه هاماوران دادند آنقدر به خشم آمد که دستور داد سودابه را گرفته و نزد کاوس به زندان اندازند.

پس از زندانی شدن کیکاوس در بند شاه هاماوران ، سپاه ایران از راه دریا خود را به ایران زمین رسانید و همه مردم را گرفتار شدن شاه آگاه نمودند. چون این خبر پراکنده شد به گوش افراسیاب رسید او هم فرصت را غنیمت دانست، با لشکری انبوه به ایران تاخت و از هر سوئی خروش جنگ بر خاست. افراسیاب سه ماه در جنگ بود و سر انجام همه را شکست داد. روزگار را به چشم ایرانیان تیره و تار نمود تا چاره را در آن دیدند که به زابلستان روند و بار دیگر از رستم یاری و از او بخواهند در این زمان شور بختی و سختی، پناه ایرانیان باشد و گفتند:

دریغست ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود

همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی

کنون جای سختی و جای بلاست نشستنگه نیز چنگ اژدهاست



پس موبدی را نزد رستم روانه کردند و او آنچه را که بر ایرانیان گذشته بود به رستم شیر دل باز گفت. رستم آشفته شد اشک از دیدگانش فرو ریخت و با دلی آکنده از درد پاسخ داد:« من آماده جنگی کینه خواهم ، اما نخست باید از کاوس خبری بگیریم و آنگاه ایران را از وجود ترکان پاک کنیم.»

آنگاه رستم به هر سرزمینی در پی لشکر فرستاد و از زابل و کابل و هند سپاهی عظیم در آن دشت پهناور گرد آورد.

ای فرزند. رستم نخست پیامی برای کاوس فرستاد: « دل غمین مدار و شاد باش که من با سپاهی گران برای نجات تو می آیم!» و آنگاه نامه ای تند و پر از کین به شاه هاماوران نوشت که :« ای بد گوهر حیله گر، این چه رفتار نامردانه ای بود که تو کردی. اگر هم دلی پر از کینه داشتی شایسته نبود که کاوس را با نیرنگ گرفتار کنی. اکنون یا او را رها کن و یا آماده کارزا با من باش! آیا از بزرگان نشنیده ای که من در مازندران چه کردم و چه به بر سر دیوان آنجا آوردم. اگر شنیده بودی چرا چنین کردی؟ » آنگاه نامه را مهر کرده و به پیکی سپرد تا با هاماوران برساند. چون شاه هاماوران پیام را شنید و نامه را خواند آشفته شد و در کار خود حیران مانده پاسخ داد.« کاوس را هر گز آزادی نخواهد بود و اگر تو نیز به این سرزمین بیائی همین بند و زندان در انتظارت است من نیز با سپاهی گران آماده کارزارم.» فرستاده، نزد رستم بازگشت و آنچه را شنیده بود باز گفت. پیلتن از پاسخهای ناشایست شاه هاماوران خشمگین شد، دلیران لشکر را گرد آورد و سپاهی گران را آماه حرکت نمود. برای کوتاه کردن راه سوار بر کشتی رو به سوی هاماوران نهاد.

شاه هاماوران چون از آمدن رستم کینه خواه آگاهی یافت، ناچار سپاهش را گرد آورد و آماده نبرد شد. دو لشکر در برابر هم صف کشیدند و آوای کوس و شیپور بر خاست و هر یک مبارز طلبیدند ، رستم نیز با لباس رزم ، سوار بر رخش و گرز گران بر گردن، با جوش و خروش رو به سوی دشمن نهاد. سپاه هاماوران وقتی یال و کوپال رستم را دید هر یک هراسان و بیم زده بسویی پراکنده شدند و از آنجا گریختند. شاه هاماوران با بزرگان خود به رایزنی پرداخت و سر انجام چاره را در آن دید که از شاه مصر و بر برستان در این جنگ سخت ، یاری بخواهد. پس دو نامه نوشت و به دو جوان دلیر سپرد تا یکی را به مصر و دیگری را به بر برستان برسانند. در نامه ها با اشک و آه نوشته شده بود« نه آنکه کشورهای ما همیشه بهم پیوسته بوده و خود در جنگ و شادی و نیک و بد یکدیگر شریک بوده ایم ، پس اکنون هم که روز سختی است اگر ما را یاری دهید باکی از رستم نخواهم داشت و گرنه بدانید که این بلا از شما نیز دور نخواهد بود.» چون نامه به ایشان رسید و از لشکر کشی رستم آگاهی یافتند، هراسان به تهیه و آراستن سپاه پرداختند و به زودی کوه تا کوه و کران تا کران پوشیده از سپاه گرانی شد که به سوی هاماوران می شتافتند . رستم چون چنین دید پیامی در نهان به کاوس فرستاد که« سپاه سه کشور متحد شده و به نبرد من آمده اند. نیک می دانم اگر از جای بجنبم یک تن از دلیران آنها رازنده نخواهم گذاشت ولی من نگرانم که مبادا از راه کین آسیب به شما برسد که از بدان هیچ بد کردنی دور نیست و اگر چنین شود تخت بربرستان به چه کاری خواهد آمد » کیکاوس پاسخ داد :« هیچ نگران نباش که این جهان تنها برای من گسترده نشده ولی بدان که یزدان یار من و مهرش پناه منست. بر آنها بتاز و هیچ یک را زنده مگذار.»

ای فرزند. تهمتن بر انگیخته از پیام کاوس، سوار بر رخش به سوی نبرد گاه شتافت و در برابر دشمن ایستاده ، مبارز طلبید و اما هرگز کسی را یارای پیش آمدن نبود و رستم دلاور تا ناپدید شدن خورشید در افق ، در میدان ایستاد و سپس به پایگاه خود باز آمد. بامداد روزی دیگر پیلتن سپاه را بیاراسیت و لشکر سرفراز خود را به دشت کشید و به آنان گفت:« امروز چشم به نوک نیزه بدوزید و مژه بر هم نزنید. از فزونی آنها نیز نهراسید که همه سیاهی لشکرند.»

از سوی دیگر شاهان سه کشور نیز لشکرهای خود را به حرکت آوردند.از بر برستان صدو شصت پیل دمان ، از هاوران صد پیل ژنده با انبوهی لشکر و از مصر سپاهی عظیم با درفشهای سرخ و زرد و بنفش، زمین چنان از آهن پوشیده شد که گوئی البرز کوه جوشن بتن کرده است. از بانگ سواران، کوه بر آشفت و زمین به ستوه آمد و از ترس این لشکر انبوه ، دل شیر نر پاره شد و عقاب پر افکند ، دلیران دو سپاه در برابر یکدیگر ایستادند. گرازه در سمت راست لشکر ایران و زواره در سمت چپ و رستم در قلب سپاه جای داشت. به فرمان رستم شیپور جنگ نواختند و لشکر از جای کنده شد و شمشیرها در هوا زیر نور خورشید درخشیدن گرفت. رستم به هر سو که رخش را می راند از آنجا آتش بر می خواست و جوی خون جاری می شد . دشت از سر های بریده و خفتانهای پراکنده ، پوشیده شد. تهمتن مردانه از کشتن سیاهی لشکر پرهیز می کرد و در پی شاه شام بود تا آنکه به او نزدیک شد و کمند انداخت و از کمرش گرفت و بر زمینش زد و بهرام او را بسته و گرفتار کرد. شاه بر برستان نیز به چهل جنگجو به چنگ گرازه گرفتار آمد. از آنسوی شاه هاماوران چون نگاه کرد، کران تا کران همه را کشته و زخمی و اسیر دید.

بدانست که آن روز روز بلاست برستم فرستادو زنهار خواست

گنج و گوهر فراوان نزد رستم فرستاد و به این شرط که کاوس را آزاد کند، امان خواست. رستم با شاه هاماوران به شهر باز گشت ، کاوس و یاران او را از زندان آزاد کرد و تاج و تخت را به شایستگی به باز پس داد. کاوس نیز غنایم آن سه کشور و گنج آن سه شاه را با هزاران هزار لشکر به بارگاه و سپاه خود افزود .

ای فرزند. کاوس مهدی آراست از دیبای رومی و تاجی از یاقوت و گاهی از فیروزه چون آماده شد آنرا بر اسب راهوری با لگام زرین نهاد و سودابه را چون خورشیدی در آن نشانیده و به سوی ایران زمین حرکت کرد .





نامه کاوس به قیصر روم و پاسخ آن:


چون جنگ هاماوران به پایان رسید . کاوس پیکی نزد قیصر روم فرستاده و در نامه ای از او خواست تا از نامداران و دلاوران روم که کار کشته و آزموده باشند لشکری فراهم آورده نزد کاوس بفرستد. قبل از آن خبر شکست سه سپاه مصر و بر بر و هاماوران نیز به آنان رسیده بود . قیصر روم پاسخ خود را در نامه ای شاهوار و شایسته نزد کاوس فرستاد و نوشت« ما همه چاکر و فرمانبردار تو هستیم و آن زمان از گرگساران لشکری برای نبرد به سوی تو روانه شد دل ما نیز پر از درد شد و با افراسیاب که چشم طمع در تخت و تاج تو داشت جنگیدیم و کشته ها دادیم. اکنون که نیز فر شاهی نو شده، آماده ایم که همرا سپاه تو با آنان نبرد کنیم و از خونشان رود جاری کنیم»


مهدي
مردي از دياري ديگر

http://irbook.ir
موضوع جدید ارسال پست

بازگشت به “شاهنامه”